افسردگی_یک_کلمه_چند_معنا
#قسمت_اول
کلمه افسردگی آنقدر به کار برده شده است که ... به نظر موضوع ساده ای می رسد اما ماجرای بیماری که با شکایت از افسردگی یا با علائم افسردگی به پزشک مراجعه می کند، ماجرای پیچیده ای است. آماری از انگلستان نشان می دهد که تنها 30% از بیمارانی که دچار افسردگی می شوند به مراکز پزشکی مراجعه می کنند و تنها 30% کسانی که به مراکز پزشکی مراجعه می کنند تشخیص صحیح دریافت می کنند و تنها 30% کسانی که تشخیص افسردگی دریافت می کنند درمان صحیحی را از پزشکان دریافت می کنند!
چرا ماجرا اینقدر پیچیده است؟ زیرا «افسردگی» بعنوان یک «علامت» چیزی متفاوت از «افسردگی» بعنوان «تشخیص» است. همانطور که همه انسان ها بارها در زندگی خود «درد» را تجربه کرده اند، «افسردگی» را هم بصورت یک «تجربه» از سر گذرانده اند، یعنی زمانی دچار حالتی شده اند که با احساس غم، دلتنگی، بی حوصلگی و بی انگیزگی مشخص بوده و در این حالت نگاه آنها به خودشان، دیگران و زندگی، نگاه خاصی شده است. نگاهی که با ناامیدی، ارزیابی منفی از وقایع و فقدان درک زیبائی و حساس شدن به محرک های ناخوشایند مشخص است. اما نمی توانیم بگوئیم همه انسان ها افسردگی را بعنوان یک «بیماری» نیز تجربه کرده اند. تحقیقات نشان داده اند که تنها 10% انسان ها در زندگی شان افسردگی را بعنوان یک «بیماری» تجربه می کنند .
در اینجا حالات مختلفی که می توان بعنوان افسردگی تجربه کرد نام می برم و سپس به شرح یکایک آنها می پردازیم :
1-افسردگی بعنوان یک واکنش (reaction)
2-افسردگی بعنوان سوگواری (grief)
3-افسردگی بعنوان مزاج (temperament)
4-افسردگی بعنوان منش (character)
5-افسردگی بعنوان بیماری (disease)
1-فسردگی بعنوان واکنش
همه ما در برابر وقایع ناخوشایند دچار احساس ناکامی می شویم. انتظار قبولی در یک امتحان داشته ایم ولی نام ما در فهرست قبول شدگان نبوده است، وسیله ای که برایمان مهم بوده گم کرده ایم، توجه و مهربانی مورد انتظارمان را از کسی که برایمان اهمیت دارد دریافت نکرده ایم. اولین واکنش ما در چنین موقعیتی «خشم» است. وقتی دچار «خشم» می شویم، ذهن ما به ما اعلام می کند که موضوع ارزش آن را دارد که برایش بجنگیم. در واقع خشم، آماده باش بدن برای ورود به میدان مبارزه است. اما هنگامی که دریابیم جنگیدن بی فایده است یا هزینه آن بیش از میزانی است که حاضریم بپردازیم، آنگاه دچار احساس «ناکامی» می شویم. در واقع «ناکامی» اعلام پذیرش شکست و فرمان عقب نشینی است. این حالت با چهره ای غمناک، بی حوصلگی، یأس و نا امیدی مشخص می شود و دیگران احساس می کنند که ما حال خوشی نداریم. اما این وضعیت چندان به طول نمی انجامد. سیستم خودتنظیمی ذهن ما، ماجرا را در ذهن مان کوچک و دور می کند و ما دوباره برمی خیزیم تا به زندگی برسیم. در افسردگی بعنوان یک واکنش، افسردگی به ما غلبه نمی کند بلکه با ما همراه می شود. ما توانایی لذت بردن از زندگی را از دست نمی دهیم، الگوهای بیولوژیک ما همچون تغذیه، خواب و تحرک تفاوت قابل توجهی نمی کنند و ما مجموعه زندگی را زیر سؤال نمی بریم. این وضع معمولاً بیش از چند روز به طول نمی انجامد و قبل از رسیدن به یک هفته از بین می رود. البته گاهی یک فرد با یک سلسله از وقایع ناخوشایند روبرو می شود. وقایعی که همچون پرده های مختلف یک نمایش، یکی یکی به صحنه می آیند و قبل از اینکه واکنش به صحنه قبلی به پایان رسیده باشد واکنش به صحنه بعدی شروع می شود. در چنین شرایطی، طبیعی است که زمان این واکنش نیز طولانی خواهد شد.
برخورد یک پزشک یا یک روانشناس با چنین موقعیتی چه می تواند باشد؟
آنچه سریع ترین و مؤثرترین کمک را به بیمار می کند این است که او را یاری کنیم تا تکلیف خود را با واقعه ناخوشایند روشن کند یا به عبارتی با ماجرا تسویه حساب کند. چنین رویکردی را رویکرد مسأله ـ مدار
(problem – oriented approach)
می نامیم .
پ.ن:ادامه دارد
مطالب مرتبط: